این دو پنجره

 در زندگی یک انسان، پنجره هایی هستند که مثل دریچه هایی نگاه آدمی را به نقطه ای می دوزند و او را از انزوای راحتش به در می آورند و به گوشه ای از دنیا کوک می زنند. این دو پنجره با من چنان می کنند که همه اتفاق ها و تجربه ها نکرده اند. این دو پنجره مرا با زمین پیوند داده اند و شاخ هایم را به شاخ های زندگی گوریده اند

.

 در زندگی پنجره هایی هست که دیدنشان با ندیدنشان تفاوتی در کیفیت زیستن یک انسان بوجود نمی آورد

.

در زندگی، چیزهایی هستند که استعاره ای از تمام دانسته ها و ندانسته های یک انسانند. نگریستن به آن ها و تصور نبودن تصویرشان، درآمد گریستن است. در زندگی سوال هایی هست که پیچیدگی شان را تنها سادگی یک تصویر می تواند بیان کند و همان است که در خاطر آدم ماندنی اش می کند و فکرش، حواس از سر می پراند. در طول زندگی، انسان زمان هایی را تجربه می کند که داستان ها و معنی ها و سوال ها و خنده ها وحس ها و خاطره های روزها و شب هایش لای تار و پود و در پیچاپیچ سلول های خاکستری گم می شود. و آن می شود که مغز من همه چیز را در شکل این دو پنجره می بیند و برایم بازگو می کند، و بی آنکه چیزی بگوید، از رفاقت ها ودعواها و سوال های بی جواب و جواب های بی سوال، مستطیل های روشنی می سازد که هر بار نگاه کردن به آن ها لبخند به روی لبم می آورد و چیزهایی را درونم می تراشد

نقدی بر آمرزیده شدن

چه کسی چه کسی رو بیامرزه؟ کی باید کیو ببخشه؟

هر کی مقصره باید خودش به پای خودش و به زبون خوش بره

وقتی مقصر معلوم باشه

تکلیف هم مشخصه

به زبون خوش

بالاخره که رفتنی ای

برای چی دست و پا می زنی؟

سوال ساده ای که از تو باید پرسید اینه که :

چه مرگته؟

بگو

.

زندگی را می شود فراموش کرد. و این اتفاق برای خیلی ها می افتد. از سختی ها آدم آژرده می شود و خسته می شود و بی خیال می شود. این خدر ازد. و این ادواق می اودد. دژمن بداند .ند ند ند د

.

وقتی یک اتفاقی می افتد و به ویژه اگر جنبه دلخراشی داشته باشد، خوب است که به آن بی توجه نمی مانیم

اما اینکه صحنه های دلخراش و زهردار را مدام به هم یادآوری کنیم

هم توهین به شعور دیگریست و هم آزار دهنده

هر کس برای خودش مکانیزم درد کشی شخصی دارد و اینکه پا از خبر رسانی فراتر می گذاریم و خبررسانی سوزنی و نمک-روی-زخمی می کنیم

نوعی پا در حریم شخصی دیگران نهادن است

و درست نیست

.

 من واقعن به مورچه سلام می کنم. مورچه ها هر روز کاری را که فکر می کنند باید بکنند انجام می دهند. حیوان ها از آدم ها اعتقاداتشان قوی تر است و ایمان و پایبندیشان به زندگی از خیلی انسان ها بالاتر است

.

انفجاری که در ساعت پنج و بیست دقیقه صبح، مرا لرزاند

دیدی بعضی از خیابونا یا خونه هایی که توی خواب آدم میان یه تاریخچه ای برای آدم دارن. یه محله خیالی که شاید چندباری خوابات توش اتفاق افتاده. خلاصه اینکه یه محله ایه توی کلان شهری که ساکنشم، با سربالایی های تند و کوچه هاب باریک. جایی که شهرم میرسه به کوه. یه بار قبلتر که خواب کوه رفتن دیده بودم از اونجا رد شدم.  الانم رفته بودم پیاده روی.  با پدرم رفته بودم سگمو ببرم بیرون. داشتم به بابا می گفتم که سگ داشتن برام یه تجربه سنگینه. اینو که گفتم تاییدم کرد انگار که می دونه چی می خوام بگم. گفت آره و چیزی گفت که راجع به خودش و اتفاقن در مورد منم صدق می کرد. من چون منظورم اصلن منظورم اون نبود بروی خودم نیاوردم. می خواستم بگم خیلی عاطفی بهش نزدیک میشم. به سگم که بازیگوش بود و علاقه، در نهایت خودش بین من و اون جاری

.

یه ماشینی دوبله پارک بود و خیابونو بسته بود. با یه موتوری که از مقابل اومده بود گیر کردیم توی تنگی راهی که بین ماشین و جدول بود. باید ازش رد می شدیم. ما هم لای درز بین ماشین و موتور بودیم. سگ کوچولوی من شروع کرد به پارس کردن. موتوریه یه سگی داشت که توی نگاه اول من تمساح بود و بعد یه سگ بزرگ شد. یه چیزی بین ما رد و بدل شد و منم با یه اعتماد کاذبی به سگ غول یارو که بلند برای سگم پارس می کرد گفتم: خوب برو بگیرش اگه می تونی. یهو سگش گذاشت دنبال سگ کوچولوی من . من هاج و واج و ترسیده به یارو گفتم چرا سگتو باز کردی؟ سگش برگشت، با یه حالی از قدرت، سگ من توی دهنش. سگم زخم شده بود و از ترس شبیه جوجه شده بود. طرف من نمیومد. نه پارس می کرد، نه دیگه سگ بود. یه چیز فرتوتی  که از ترس و بی اعتمادی به من،  تبدیل به یه جوجه سگ گرد و سفید و لرزون و افسرده شده بود و من از ناراحتی دیدنش منفجر شدم و از صدای انفجارم، بیدار

.

گل محمد

چه راه دور بي پايان!
چه پاي لنگ!
نفس با خستگي در جنگ
من با خويش
پا با سنگ!
چه راه دور
چه پاي لنگ!
.

 پشت سرش راه می رفتیم. شب. تاریک. پارس سگ. بطری پلاستیکی توی دستشو سر می کشید. ترکیب الکل طبی و آب آلبالو. صدای آواز بلندش می پیچید لای کوه های درکه. همه جا می خوند. توی خیابون انقلاب که راه می رفت تا توی تالار خفاش های غار رودافشان: اول دلم را صفا داد، آیینه ام را جلا داد     آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من. کتری نقلی و زردشو توی یه سوراخ لای ریشه های یه درختی، کنار رودخونه می ذاشت. صبح ها میومد تهران کار می کرد و شب ها با کوله پشتی و ریش و سبیلش برمی گشت کنار رودخونه می خوابید. خونه نداشت، اما چادر داشت و یه دفترچه و نقاشی می کرد و حروف رو دور صفحه ها می چرخوند با دستخطی که سوغاتی کودکی هاش بود. صبح بیدار میشد و با شورت مامان دوزش، لخت، هیکل استخونیشو ول می کرد توی آب سرد

.

 گل محمد در قوچان به دست کسی کشته شد. قاتلش پول بود و بی فرهنگی و فراموشی. قتـلش اما کاش تلنگری بزند به مطبوعاتچی ها، به گالری دارها، گالری بازها و اهل فرهنگ و هنر و به اسم و رسم دارها. تلنگری به همه مایی که می توانیم به دیگرانی که سرشان به تنشان می ارزد و هنر زنده ماندن و کار کردن و سادگی می دانند کمک کنیم، ولی نمی کنیم. مادام که ما مشغولیم به ستایش پیچیدگی و غرقیم در فراموشکاری، ساده ها باز هم کشته خواهند شد. ساده هایی مثل گل محمد

.

سلام. منم، گلـمحمد. گلـمحمد خداوردی زاده. کارتونیست، تصویرساز، هنرمند. ساکن کوه، خانه دوستانم، غار رودافشان، خیابان، قوچان. به قتل رسیدم. به همین سادگی. حالا که مـُردم، طبق سنت، کارهایم را چاپ کنید. برایم نمایشگاه بگذارید و زنده ها و به کنج رفته ها را فراموش کنید

.
روحت رودافشان

ستون یک . روز اول

تازه برگشته ام اول داستان. نظم، وجود خارجی ندارد و تمرکز چیزیست گم شده در لحظه لحظه روزهایی که می گذرانم. چیزهایی هست که مرا می خورند. جنس شان بسیار متفاوت است از زخم هایی که روح او را می خورد. فرق اولشان این است که زخم های او، بودند و این چیزهایی که من می گویم، نبودشان روحم را می جود و واز گوش هایم چیزی مثل گوشت کوبیده بیرون می آید که ظاهرش بودن یک انسان را تلاقی می کند و درونش روحیست کوبیده شده و چلانده ای از پیاز و عشق و درد

مهناز از بوشهر

.

اگر امیدی نباشد که من برای به وقوع پیوستنش کاری بکنم، اوضاع زندگی ام به هم می ریزد. اگر بپرسید که تو چه کسی هستی؟ من حرفی از خودم ندارم بزنم چون ایده ای از خودم و موجودی به نام من ندارم. و دانشم درباره خودم همانقدر است که درباره مارمولک های کنار یکی از همین رودخانه هایی که مستندها نشانشان می دهند. این بین، ولی چیزی هست که برایم اشتیاق می زاید. مثل همه انسان ها. مثل همه دلیل هایی که انسان ها برای بودنشان می یابند. مثل بچه ها که برای پدر و مادرشان اشتیاق و دلیل های زیادی برای زندگی می سازند و سرگرم زندگی شان می کنند

نادر از تنکابن

.

یکی نداند فکر می کند دارم از فرصت انتخابات برای آگاه سازی و توسعه شبکه های مجازی استفاده می کنم

آشفته از زنجان

.

چند ماه پیش، سوار ماشینم که شدم، تا خواستم به خودم بیایم، بمب مغناطیسی ترکید. پرسش من این است که چه کسی مسوول امنیت این کشور است؟ موسوی و آمریکا و انگلیس مرا به خیابان فرانخوانده بودند که مسوولیتم با آن ها باشد! داشتم زندگی ام را می کردم که بمب ترکید و من مردم. کدام بی پدری مرا کشت؟

آدم عادی از ایران

.

نامه رو از توی جیب کتش درمیاره و میده به آقایی که توی اتاقک نشسته. بقیه معلم ها هم دارن دو تا دو تا با هم حرف می زنن و درهمون حین سوال های بچه ها رو هم جواب میدن. بچه ها هم ساکت تر ازمعمول، یا چندتایی صحبت می کنن یا ساختمون و منظره شهر رونگاه می کنن. کار مدیر تموم میشه و میگه بفرمایید بریم. از قاب آهنی در، دونه دونه رد میشن و راهروهای اوین رو با سکوت می جورن. توی بعضی از انفرادی ها آدم  نشسته. دانشجو و میانسال و پیر. تنها یا چند نفر. کتاب می خونن، یا به جایی خیره شدن یا آروم و با نفس، با هم حرف می زنن… بعد خیلی ناگهانی مغزم از کار می افته و تصویرا میرن. مجبورم بپرسم که اوین رو باید کتابخونه و موزه  و کافه کرد یا چی؟ با اوین چیکار کنیم؟

ترانه از تهران

.

دلیل بی خریدار

دلیلی برای زنده ماندن نداشته یا شاید دلیل خوبی برای تمام کردنش پیدا کرده. این شده که خودش را  پرت کرده برابر قطار و به زندگی اش پایان داده. دوستی از دوستان یک دوست. تازه خارجی! از آن ها که « دولتشون پولشونو میده». خب زندگی کردن دلیل لازم دارد. اما ما که هر لحظه دنبال دلیل پیدا کردن نیستیم. ازمان سوال می کنند یا می خندیم، یا یکی از سری کلمات کلیشه ای را ردیف می کنیم. البته دلیل ها خودشان هم می توانند بی نیاز از تمایل ما وجود داشته باشند. برای نمونه، بودن خودش دلیل است. باش تا تجربه شود! خوب لابد به آن دلیل هم دل نداده و قطار و پایان را ترجیح داده. راست است که «‌دلیلی که خریدار نداشته باشد از دلالت می افتد»! می خواهد خیلی هم درست و ارزشمند باشد. وقتی قبول نشود، شبیه حباب در هوا می ترکد و تمام. شبیه خیلی حقیقت ها وحرف حساب ها که می ترکند و نفهمیده می مانند و خاک می خورند ودر بهترین حالت، موکول می شوند به آینده

.

راستی این زبان فارسی یک مشکلی دارد و آن این است که بسیار پر تعارف است . نصف پیچیدگی ها مال همین روش پر تعارف و غیر مستقیم گویی فارسی ماست. آدم بعضی وقت ها که دارد می نویسد از خودش دور و یک شخصیتی به شخصیت های متعددش اضافه می شود

.

فقطم، فقطی، فقطه. فقطیم، فقطید، فقطن

می شینم پای لپ تاپ. کیبوردم ترکیده. نوشتن سخت شده و مثل همه چیزهایی که وقتی بدست آوردنشون سخت میشه تازه قدرشونو میدونی، زور و له له می زنم که چند خط بنویسم. الان مهم نیست برام که چی می نویسم. دونه دونه حرفا رو کلیک می کنم و می فهمم که باید زود،  سر و ته جمله ها رو هم بیارم. مجبور می شم  واسه اینکار یه جاهایی فکر کنم

.

 می گفت برام مهم نیست از چی عکس می گیرم و مهم اینه که ثبت کنم. بعد که شروع کرد به ثبت کردن، آروم آروم اینکه چی رو ثبت کنه براش مهم شد. شروع کرد به ثبت کردن واقعیتا. گفت وقتی از پشت لنز بیرون خودمو نگاه می کنم، یه چیزی بین من و بیرونمه. وقتی بی واسطه محیطمو نمی بینم، لااقل چیزیو ثبت کنم که توی حال عادی از کنارش رد میشم. یه چیز باارزش.  بعد یه روز که یه واقعیت تلخی رو ثبت کرد فهمید آدما میلیونی از کنار واقعیتای تلخ رد میشن. اون واقعیت تلخ اول با واقعیت تلخ دوم، با هم، انقدر سنگین شدن که حمل کردنشون براش سخت شد. انقدر سخت که خودشو کشت

.

حالا نه من دارم واقعیت خاصی رو میگم و نه حرف خیلی ویژه ای دارم که تویی که داری اینو می خونی رو تکون بده. واقعیت اینه که دارم قدر یه چیزایی رو می دونم. بعد هم اینکه بعضی از واقعیت ها هستن که برای حمل کردنشون یه نفر و ده نفر و صد نفر کافی نیست. برای وزن یه سری واقعیت، یه جمعیت لازمه

.

 فقط باید یه چیزی می نوشتم. بعضی وقتا آدم به حال فقط میفته

.

 

ادب مرد به ز مسلک اوست

همین که می خوام ژست بااخلاقی بگیرم، ی صدایی می پیچه تو گوشم: تو یکی از اخلاق حرف نزن

تیمارستـها

زندگی من آکنده ب اعتیاده. از اعتیاد ب شیرکاکائو سرد صبح های پاییز دبیرستان تا اعتیاد ب لحظه ها. لحظه های ناب ک میان و میرن. خانوم دکتر میگه اسم مریضیم حواس پرتی پروانه ایه
.
غذا میارن. داد می زنم. یه چیز شبیه ب مدفوع! با حال بد میرم بیرون، دم در شلوغه. می پرسم چه خبره؟ می گن مراسم ترحیم پدر زهرا رهنورده. یکی می گه برو زیر تابوت رو بگیر. طفره میرم. تابوت روی دوشمه. آدم جلویی لیز می خوره. جسد از تابوت پرت میشه بیرون. متلاشی میشه. بالا میارم. بیدار میشم. عرق کرده و سرد. سرم سنگینه. دوباره با حالت تهوع می خوابم. فردا صبح از قرار جا می مونم. ب دروغی که باید بگم فکر می کنم

.

میرم می شینم جلوی یه خانم پیر. پا میشم کوله پشتی رو میذارم بین دوتا صندلی پشتی. برمی گردم سر جام. نگاش میکنم. خانومه نگام می کنه. میرم می شینم روی صندلی جلوی کوله پشتی. برمیگردم کوله پشتی رو نگا می کنم. پامیشم میذارمش روی پام. کوله پشتی جا نمیشه. کوله پشتی رو برمی گردونم ب اونور. زیپ جلوشو باز می کنم. تا دفترو پیدا می کنم میرسیم ب ایستگا. می خوام برم بیرون. کوله پشتی گیر می کنه ب در. یه وری پرت می شم توی پیاده رو

.

روش به پنجرست. با انگشتش لبه مانتوش رو اینور اونور می کنه. نفس عمیقش تبدیل به آه از ته دل میشه. کمتر از نصف صورتشو می بینم. میگه آقا من پیاده میشم. کیفشو در میاره، پول میده. دستمو می کنم توی جیبم. پول درمیارم و میدم به راننده. پشتش راه میرم. چرا اینجا پیاده شدم؟ برمی گردم کنار خیابون. دوباره تاکسی می گیرم

.

اعصاب ندارم. میرم می خوابم. بیدار میشم. اعصاب ندارم. نیست. شب بر می گرده، میریم بیرون. می شینیم رو بروی هم. حرف نمی زنیم. از هم تشکر می کنیم و برمی گردیم خونه هامون. اعصابم راحته. می خوابم

.

گیر میدم که بیا. میاد میشینه توی ماشین. شیش-هیچ می بازیم. بر میگردم. توی ماشین خوابیده. بیدارش می کنم. بر می گردیم

.

چند سال صبحا می بردم فوتبال. نمی شد که گل بزنم. یه بار عصر بردم فوتبال. توپ جلوم .بود، یکی گفت: پاس…پاس . پاس دادم. داشتم توپو نگا می کردم. همه گفتن: گـُــــل

.

لذتی که در بعضی اشتباه ها نهفتست

.

مطب دنج روانکاوم و فرود چشمام بعد از واکاوی یه حقیقت تلخ، روی پستان های خانم دکتر

.

بیژن مرد. سوار لامبورگینیم شدم و کیلومترها گریه گردم. کراوات هزار دلاریم توی باد بالا-پایین میشد. اوه

.

من الان چجوریم خانم دکتر؟ خانم دکتر جوابمو خیلی کوتاه میده. من میزنم زیر گریه. خانم دکتر می گه: وا … !!

.

زنگ زدم خانم دکتر. انقد که از منشیش متنفرم از شوهرش متنفر نیستم

.

فشار میاره به خودش که شمرده و آروم حرف بزنه. کلمه ها رو ناشیانه انتخاب می کنه. می فهمی چی تو مغزشه. نگاش میگه تو دیوونه ای. میگه می دونم عاشق خانم دکتری.می خواد بگه میدونه. من با نگام بهش میگم که تو فقط یه منشی دیپلمه ای. با دمپایی و جوراب سفید. پاشنه های پات ترک خورده. شبا باید واسه شوهرت غذا بپزی و جوراباشو بشوری. آباژور بهت نمیاد. مهتابی ام از سرت زیاده. ازت متنفرم. می خورمت … اوووووووااااااا

.

به خانم دکتر گفتم شما توی فیس بوک هستید؟ گفت: آره. گفتم: فیس بوک امنیت نداره. اسم-فامیلتونو کامل نذارید. اسمتونو بذارید، فامیلتونو بکنید ایرانی

.

به خانم دکتر میگم: به نظر شما مشایی رو باید جدی گرفت یا نه؟ خانم دکتر میگه: نمی دونم! پس سیاسی هم هستی!؟ میگم: خانم دکتر! شما مگه تو ایران زندگی نمی کنید؟ می خنده. میگه: ب مشایی ولی فکر نمی کنم

.

خانم دکتر گفت روانتو سپردی به تکنولوژی. تکنولوژی روان خواره. گفتم منظورتون از تکنولوژی چیه؟ گفت: مثلن همین فیس بوک. گفتم: فیس بوک مغز آدمو بزرگ می کنه. این خیلی واضحه. گفت: چیزایی که واضحن، فهمیدنشون سخت تره. گفتم: شما دارید تکنولوژی رو زیر سوال می برید. گفت: آره. گفتم: خوب وقتی سوال می کنید ازش فاصله بگیرید. گفت: که چی بشه؟ گفتم: که بتونید سوال کنید.گفت: فلسفی شدی؟

.

گفتم: کلن زیاد پای اینترنتم. گفت: همون وقتو می تونی بذاری واسه قدم زدن. گفتم: قدمم می زنم. گفت: ولی چشمات باد اینترنتی داره. گفتم: مشکلی باهاش ندارم. گفت: مشکلت همینه که فکر می کنی مشکلی باهاش نداری. گفتم: شما با تکنولوژی مشکل شخصی دارید. گفت: شخصی نیست. تاثیرشو توی آدما می بینم. گفتم: شما آدمایی که می بینید بیشترشون مریضاتونن. گفت: تو و بقیه مریض نیستید. گفتم: هر چی اسمشو می خواید بذارید. فضا سنگین شد

.

خانم دکتر گفت تو میترسیدی. گفتم از چی؟ گفت از اون. گفتم نه. گفت چه اصراری داری بگی نمی ترسیدی؟ گفتم: چون نمی ترسیدم. گفت چرا؟ گفتم: من وقتی می ترسم که فکر کنم یکی می خواد صاحبم بشه. گفت تو میل به بندگی داری؟ گفتم بندگی؟ گفت آره بندگی. گفتم نه ندارم. گفت داری. گفتم نه ندارم. گفت داری

.

گفتم: ندارم

.

گفت تو پافشاری می کنی. پرسیدم: شما پافشاری نمی کنید؟ گفت نه. من دارم از بیرون می بینم که تو پافشاری می کنی. گفتم ممکنه مرضم به پافشاری ربط داشته باشه ولی میل به بندگی ندارم. نمی ترسم. اصلن اونی که میگم ترس نیست. یه چیز دیگه ایه. گفت چیه؟ گفتم: پافشاری نیست

.

به خانم دکتر میگم از دعوای کودتاچیا خوشحالم در عین حال نگرانم. میگه آدم از محیطش جدا نیست. کودتاچیای بیرون که به جون هم میفتن، کودتاچیای درونم با هم دعواشون میشه. میگم: خامنه ای درونم آچمز شده. احمدی نژاد درونم سیگار میده دستم. آسیب میزنه. مجلس درونم یه مشت فکرن که مال من نیستن. می خوام شکستشون بدم. میگه میدی. میگم هزینه داره انگار. میگه هزینش اشکه. میگم: نه، بیشتره. میگه: اشک کم چیزی نیست. میگم: آره

.

میگه این یه مشکل شناختیه. میگم همه مشکلا شناختین. میگه نه درگیر کلمه نشو. میگم من درگیر کلمه هام. میگه توی کلمه ها درجا میزنی. میگم نه کلمه ها می شن جمله. جمله ها میشن آدم میشن واقعیت. میگه باشه ولی الان می خوام به چیزی که میگم فکر کنی. میگم شاید شما بهش بگین گوش کنه. افسارش دست من نیست. میگه: هست. میگم: نیست. میگه: هست. میگم: نیست

.

میگه: مثلن همین دنیای مجازی که همش توشی. میگم: خب؟! میگه: اونجا تو کی هستی؟ میگم: خودم. میگه به همین سادگی؟ از کجا مطمئنی؟ میگم چون منم که پاش میشینم. می خنده. میگه: پاش میشینی پس هستی؟ میگم: آره. میگه: چیزایی که دوست داری رو ساده می گیری. سوال که می کنم ازت طفره میری. میگم: من فیس بوکو دوست ندارم. میگه: حالشو که دوست داری! میگم آره. میگه چرا؟ میگم چون خودمو می بینم. میگه: تازه رفتیم سر اصل مطلب

.

رفتم توی پارک راه برم. مغز پیچه داشتم. راه رفتم. یه درخت قشنگ دیدم که تنش یه جایی پیچ خورده بود و رفته بود بالا. توی اون پیچ خوردگی یه سوراخ گرد بود. مرکز سوراخ بهم نگاه کرد. یه پرنده آبی کوچیک بود با نوک تیز و چشمای گرد. چشم تو چشم پرنده ریزه شدم. فهمیدم هر روز قراره بیام پیشش. از خانم دکتر بدم اومد

.

گفته بودم: بحث یه مغزیه که دادنش دست منو نمی دونم باهاش چکار کنم. گفته بود: آها …

.

به خانم دکتر م گم: من از یه چیزای بیخودی می ترسم. میگه مس چی؟ میگم: مس کرمان. میگه: متوجه نشدم. توضیح بده. میگم: مثلن یکی که توی قطار جلوم نشسته بود، یخدونش و جا گذاشت، رفت. من ترسیدم مبادا بمب گذار انتحاری باشه. گفت: خوابتو داری میگی؟ میگم: خانوم دکتر! حواستون پرته امروز؟ میگه: نه. انقدر گنگ نگو. بگو دقیقن ترست چیه؟ میگم از تاریکی می ترسم. میگه خوب اون خوابی که دیدی چه ربطی به تاریکی داشت؟ میگم ای بابا …

.

میگه باید ارتباطاتتو مدیریت کنی که ب این وضع نیفتی. میگم: وضعم ربطی ب ارتباطام نداره. میگه: می دونی تو چکار می کنی؟ میگم: آره. میگه: اگه می دونی پس اونکارو نکن. میگم: اون کاره منم. میگه: نه. تو اون کاره نیستی. تو اونی هستی که فکر می کنی اون کاره تویی. میگم: نه. میگه: این تویی.میگم: نه. میگه: آره

.

میرم توی پارک راه میرم. پای درختم می شینم. پرنده کوچیکه توی سوراخش نیست. درختم بدون اون بی معناست. می شینم. ولی نمیاد. یه پر از شکوفه های درختو می کنم میذارم توی سوراخ. تو دلم میگم: آمدم، نبودی. برمیگردم خونه. نیمرو می خورم. هر لقمه ای که درست می کنم یه صدایی می پیچه توی مغزم. نه نه نه نه

.

سرم پایین بود. دوتا کفش اومدن دم نیمکت روبرویی. گفتم یه میانساله. کفشای کارمندی. جوراب ۱۰۰۰ تومنی.نیمه تپل. سرمو آوردم بالا. لاغر بود. یه پیراهن پوشیده بود با یه لباس چهارخونه کثیف و پاره روش. جور نبود یه چیزی. چارخونه آبی با دکمه باز روی پیراهن تمیز! چش تو چشش شدم. نگاه کرد سمت راستش با لبخند جوری که داره به یکی نشونم میده. یه کاسکو روی شونش بود. با کاسکو حرف میزد. پاشدم رفتم سمت درختم پیش پرنده کوچیکه. که نبود

.

خانم دکتر گفت چرا باید مراقبش باشی؟ من گفتم: چون می خوام باشم. گفت: میگی گفته مراقبم باش. گفتم: آره. گفت: اگه مراقبشی چرا میاد میگه مراقبم باش؟ گفتم: حتمن مراقبش نیستم. گفت: چرا؟ گفتم: خودش باید مراقب خودش باشه. گفت: بالاخره چی؟ گفتم: مراقبم که مراقب خودش باشه. گفت: کی مراقب تو باشه؟ گفتم: خودم. پرسید: هستی؟ گفتم: نه. گفت: چرا؟ گفتم: گفتم که

.

میرم کنار درختم. شروع می کنم درختو با اسکاچ می شورم. میاد میگه بیا غذا آوردم. میگه خسته نیس. غذا رو میذاره یه گوشه و میره سرکارش. هنوز تموم نشده. میگه می خواد تمام سقفو کار کنه. نقش یه برگ از شکوفه ایه که براش کندم. همه جا رو داره پر می کنه با اون. من میرم می شینم دم سوراخ. بیرونو نگاه می کنم. صدای تق تق نوکش میاد. بیرون عجیبه. بیدار میشم یهو. خوابو می نویسم

.

خوابم نمی بره. پرنده ها به خاطر ساختار نوکشون نمی تونن بخندن. یعنی پرنده من که تو خوابمم بود نمی خندید ولی هم اون خوشحال بود هم من. نمی خنده؟ نمی تونه بخنده؟ مگه میشه؟ نه! اون اصن وجودش خندس. وجودش برای اینه که لبخند بزنه! نه! اون اصن لبخند طبیعته! اوخ اوخ! اون پرنده کوچیکه خود لبخنده … وای وای وای

.

تقصیر خودش بود. تقصیر من نبود. گفتم ما. گفت: بگو من. گفتم: شما هم همینطورید. همه آدما همینن. گفت: من و تو با هم فرق داریم. از طرف خودت حرف بزن. گفتم: این حرفتون توهین آمیزه. گفت: اصن می فهمی دارم چی میگم؟ من گفتم آره. ولی اون باید می گفت

.

با کفشش بازی می کرد. من حرف میزدم. گفت: دوست خوب مهمه. می بینی خودتم همش از دوستات نقل قول میکنی؟ گفتم: آره. من دوست خوب ندارم ولی. گفت: راجع به روستات قضاوتی ندارم ولی ببین چقدر عناصر مهمین تو زندگیت. انتخابشون می کنی یا آدما بی حساب-کتاب میان و میرن؟ گفتم: بی حساب-کتاب. گفت: یه روز انتخاب می کنی. گفتم: رو چه حسابی؟ گفت: می خوام بدونم. گفتم: منم

.

دوباره نشست روی مبل. یه جور راحتی لم داد. با خودکارش میزد به میزش. گفت: تو دلت می خواد تو راه باشی. تو ی داستانات از هدفات حرف نمی زنی. همش از تجربه های توی راه میگی. گفتم: جدن؟ گفت: من به عنوان شنونده اینو راحت می فهمم. گفتم: من خودم نمی فهمم ولی. گفت: به خودت فکر می کنی ولی همش به چیزای تکراری فکر می کنی. واسه همین یه جاهایی از خودتو کشف نکردی! گفتم: کشف نداره. گفت: حرف بیخودم زیاد میزنی

.

ببین! به من نگو اون چی میگه. بگو تو چی میگی؟ گفتم: نمی دونم. مغزم بهم ریختس. همینطور میگم شاید یه چیزی ازش در بیاد. گفت: فکرا اگه هم نخورن ته می گیرن. گفتم: شاید واسه همینه تدیگ دوست دارم. گفت: ته دیگ توی نسل من زیاده. گفتم: منظورم آدمای بی ریخت نیستا. گفت: هه هه، می دونم. به نسل من می گن نسل سوخته. گفتم: من فکر می کردم به نسل من می گن نسل سوخته. پرسیدم: سفر زیاد میرید؟ گفت: نه. گفتم: آره مث اینکه سوختید. خندید!!

.

گفت من دارم میرم شهر کتاب، اگه می خوای دو تا بگیرم تو هم بخونش.گفتم می تونم بیام؟ گفت: آره. یکم معطل میشی. گفتم ایراد نداره. سوار ماشینش که شد، اول کفشاشو عوض کرد. گفت: ببخشید ماشینم شبیه سطل زبالس. گفتم: بگن مال یه خانم دکتره که میره مطب و میاد، کسی باور نمی کنه. گفت آره، راه نداره. پرسیدم این مال دخترتونه؟ گفت آره. گفتم روانشو تحلیل می کنید؟ گفت نه. بزرگ شه خودش میره پیش روانکاو، چقلیمو می کنه. خندیدم

.

با جمعیت راه میرم با لباس نمدی می گه داریم میریم جنگ می خوام در برم میرم زیر یه پل اسلحمو عوض می کنم کارد برمیدارم جلوم صف بستن و پا می کوبن زمین توی استادیوم وسط چمن. پرنده کوچیکه میگه فردا امتحان داری جوابا رو نمی دونم ورقه رو از زیر دستم می کشه: وقتت تموم شد لیوان یه بار مصرفو له می کنم تشنمه هنوز جلوی ساختمون آبی شیشه ای تو خیابون آزادی ام بازم لخت. تنها. بیدار میشم. عرق کرده. میام فیس بوک

.

تو خیابون. اولین بار تو صورتش بهمن جوج فوت کردم. بعد که افتاد تو جوب دستشو گرفتم. بعد که داشت میرسوندم گفت روانکاوه. گفتم روانم بهم ریخته. گفت اگه می خوای بیا حرف بزنیم. الان یه ساله که حرف می زنیم

.

گفته بود از سیاست بیزاره. ازش پرسیدم که پس چرا همشو رفتید؟ گفت: رفتم لای مردم. گفتم توی اتوبوسم میشه رفت لای مردم! گفت: اون صحنه ها اوج همه چیزایی بود که تاحالا تجربه کرده بودم. میرفتم که بین آدما گم شم. گفت: تا قبلش هر آدمی برام یک نفر بود. همیشه خودمو با روان یه نفر طرف می دونستم، بهشون می گفتم: بسه! فقط از خودت بگو. الان گوش میدم.گفت: یه آدم یه نفر نیست. گفتم: آدما چند نفرن؟ گفت: آره

.

گفت:میگم فیس بوک اعتیادآوره دلیل دارم. گفتم:دلیل نمی خوام. گفت:سیگاره اونی که بهش اعتیاد داری نیست، اون فرار کردنه اعتیاده. گفتم:فیس بوک همون لحظه ها رو یه جور دیگه می سازه. گفت:فیس بوک اونی که میگی هست، اعتیاد به خودتم هست. اعتیاد به هویت. از جنس روی دیوار غار نقاشی کردنه. گفتم:فقط این نیست. گفت:آره. خودای جدیدشو پیدا می کنه. گفتم: خدا؟ گفت:نه! خود!…خوداشو. موقع خدافظی گفت:می سپارمت به خودات

.

.

زنگ زد پرسید سر از لپ تاپ درمیاری؟ گفتم: ینی چی؟ گفت می خوام یه لپ تاپ بخرم. گفتم آره. گفت وقت داری بیایم دنبالت بریم لپ تاپ ببینیم؟ گفتم آره. گفت پنجشنبه خوبه برات؟ گفتم آره. گفت عصر؟ گفتم آره. گفت: طرفای پنج و شیش خوبه؟ گفتم آره. گفت پس میایم دنبالت. آدرس دادم. بعد زنگ زدم به نوربخش گفتم من یه کاری برام پیش اومده، پنجشنبه نمیام. گفت باشه

.

گفتم: همه تلاش ایشون اینه که من قبول کنم ذوب در ولایت تکنولوژی شدم. گفت: میخ تکنولوزی رفته تو تایرش. چقدم که قبول می کنه، تکنولوژی زمختش کرده. گفتم: بابا نمی تونید راجع به هویت آدم حرف بزنید وقتی با تکنولوژی لج کردید. گفت تکنولوژی هویت آدمو تهدید می کنه. امید گفت: تو هنوز پی به رگ آخوندیش نبردی؟ گفتم: چرا ولی میگم کلاسیک که یکم محترمانه تره. گفت: جفتتون ساندیس خور تکنولوژید

.

اعضا بدن من: دست، پا، شکم، تناسلی، سر، گردن، انگشت، لپ تاپ، عینک، موبایل و غیره

.

میگه: بیین! شاید خوشحال نشی که اینو بشنوی، ولی تو آدم بدیهی هستی

.

دستام درازن و باریک و پاهام کوتاس. زبونم درازه و مغزم سرده. میگه بشین روی صندلی. یه پارچه میندازه روم و پشت گردنم گره می زنه. با دیوار سی سانتی بیشتر فاصله ندارم. دیوار شیری رنگی که هیچی نیست. بالای جمجمه گرم میشه. با سمباده ریز شروع کرده. . کف سمباده رو بهم نشون میده. پودر استخونی رنگ.

.

رگای شقیقم زده بود بیرون. تا زیر گردنم داغ بود. گرد استخون روی شونه ها و پاهام. هیچی عجیب نبود. گفت الان می خوام سردش کنم. گفتم: خب. کف سرم یخ زد

.

یه روزی میاد که اگه ب یکی برسی بپرسی: ببخشید، چپ برم یا راست؟ می خنده. چیزی نیست که کم بشه. همه چی زیاد میشه. دعوای کره چپ و راست مغز هم. باید دونه دونه سلولای مغزتو با هم آشتی بدی

.

میگه چیه؟ دپرسه؟ میگم نه اتفاق تو زندگیش نمیفته. میگه: اتفاق؟ میگم: اتفاق همونیه که سهم توه، عمر توه، طلاقش نمیدی

.

امنیت براش یه اتاق دو در سه بود، یه پرده کلفت روی پنجره، یه در با یه قفل و یه کلید که از طرف داخل اتاق، آماده چرخیدنه. آزادی براش یه قفله که به یه میله زده شده و کلیدشو با یکی نصف کرده و بلعیده. تعادل براش یه مفهوم گنگه. تعادل نمی دونه چیه. ازش بپرسی، میگه: تعادل؟ ه ممم بعد هم موضوعو عوض می کنه

.

آدما حاملن. میگم: آره بابا. میگه: نه منظورم حامله نیس. حامل پیامن. بعد من همینکه دارم میرم توی آشپزخونه بش میگم: هرکسی یه پیامی داره. میگه: حرف از این کلی تر بلد نبودی بزنی؟ میگم: کره خرو نگا! میگه: ببین! کلن اصن اینکه تو چی فکر می کنی مهم نیست. اینکه تو چی فکر می کنی مهم نیست. همین بودنت یه پیامی داره. بعد من خشکم میزنه. میگه: حالا خیلی چیز خاصی ام نگفتم. میگم: یه دقه خفه شو …

.

میگه: ا … ویدئو هم داره این!؟ میگم: آره، خیلی خوبه. نگا می کنه. بعد می خنده: هه هه

.

میگه طرف دراگ زده از طبقه سوم پریده پایین. میگم تفریحی پریده یا جدی؟ میگه: جدی. زنگ زده به مامانش، گفته هیچ دلیلی واسه زنده موندن ندارم. مامانش گفته خیله خب، حالا شلوغش نکن، برو بخواب. دوس پسرشم خسته بوده رفته خونه. اینم پریده دیگه. میگم: ما چرا نپریدیم؟ میگه: آخه ما وقتی دپ میزدیم همو بغل می کردیم. اینا اون چسبه رو ندارن.سوال میاد تو مخم که چه کسی چسب مرا جابجا کرد؟

.

بعضیا هستن که خیلی براشون مهم نیست تو چی هستی. برای اونا تو اونی هستی که خودشون فکر می کنن. این حق رو هم بهت نمیدن که از تصور اونا تخطی کنی. کلن تو حقی نداری. خیلی هم بیراه نیست! وقتی تصویرت رفت تو مخ یکی دیگه، دیگه تصویره مال اوناست نه مال تو. تویی که باید باهاش کنار بیای

.

دوم راهنمایی. در باز میشه و معلم پرورشی با یه حاج آقا وارد میشن و میگن که می خوان در مورد مسئله ای با بچه ها صحبت کنن: هر مرد یک کیسه پر از منی داره. در صورت استمناء، محتویات کیسه تخلیه و مرد مختوع النسل میشه. در اثر استمرار، کف دست ها چروک و کرک هایی روی کف دست رشد میکنه. همه مضطرب و مخفیانه به کف دست هاشون نگاه می کنن و میانگین ضربان قلب کلاس بالا میره. ناهنجاری های جنسی خداحافظی می کنن و از کلاس میرن بیرون

.

من خواهان خوشحالی شما دوستان عزیزم هستم. خوشحال نیستید؟ برای اینکه خوشحال باشید، خودمو می کشم. شاید یه تکونی بخورید

.

هورت آخر چاییمو که می خوام بکشم، یه دُم پشمالو میره توی دهنم. می پرسم: شما؟ میگه: سیاست هستم

.

دارم حرف می زنم، میگه از حرفات معلومه که کروبی چی بودی! میگم: ببین! قشنگم! اون فوتباله که حتمن باید طرفدار یکی باشی. بکش بیرون

.

مغزم ویروسیه. آدم زیاد دوست دارم. مغز به مغز می کنم با آدما. اولا خبر نداشتم و شور حسینی ورم داشته بود، هر فایلی رو که می دادن، اینستال می کردم تو مغزم. ویروسی شدم. فایل ویروسیا رفت لای فایلای خودم. دیگه نفهمیدم کدوم مال بقیس کدوم مال منه. ویروسای بقیه شد مریضیای من. مغزو نمیشه فورمت کرد. یه مریضیایی دارم که مال خودم نیست. خیلی بده ویروس یکی دیگه مغزتو بهم بریزه. روانکاو و رفیق خوبم دیگه کاری از دستش برنمیاد

.

یه رگ پر شده از خون. روی شقیقه. خون دور یه حبه سلول رو گرفته. یه جایی منقبضه. ده تا فکر به هم گره خوردن. نورونا تلاش می کنن. احساس ها اول اشتباهن و بعد همه چیز گنگ میشه. سه روز می گذره. من دور خودم می چرخم. حرف می زنم. سکوت می کنم. وقت می کشم. می خوابم. سر درد می گیرم. بیدار می شم. گره باز شده. سکوت مغزی. خلاء مطلق. معلوم نیست چی بوده ولی فکرا به خورد هم رفتن. بدنم درد می کنه. مغز آرومه. منتظر می مونم

.

یه موقعی هست که حتی آب هم آدمو تشنه تر می کنه. یه وقتایی هیچ چیز، کاری که باید بکنه رو انجام نمی ده. هیچ کلمه ای یه حقیقت رو نمی تونه با خودش حمل کنه. یه وقتایی باید نشست و صبر کرد. یه وقتایی باید پذیرفت. می شینی. می پذیری. سکوت میشه. شقیقه هات منقبض میشن. روی سینه آدم سنگین میشه. می فهمی که نمی تونی فردا رو هم اینطور بگذرونی. من می شینم. به جایی که هستم و به زمان اعتماد می کنم. و سکوت می کنم

.

پایان.

.

چون بدترین اتفاق اینه که آدم از خودش شکست بخوره. دارم حواسمو جم می کنم که ی وقت از خودم نارو نخورم

تار

رگ ها رو که از تنش می چیدم همینطور با خودم فکر می کردم و توی دلم حرف می زدم. یه رگ کلفت رو پیچیدم دور انگشت نشونه و کشیدم به سمت خودم. یه رشته رگ لیز خوردن از زیر پوستش بیرون و روی چربی هاش صدا دادن و کشیده شدن. یه جا احساس کردم که دیگه نباید کشید.  دوباره باید قطع می کردم. پوستش با تیغ راحت باز می شد. انقدر نازک بود که باید مراقب می بودم رگای زیرشو پاره نکنم. شکافتم تا زیر چشم و پوست رو برگردوندم به بیرون، تا جایی که می شد. چند تا رگ موازی هم رفته بودن روی پیشونی و پوست رو فشار داده بودن بالا که واسه خودشون جا باز کنن. محکم چسبیده بودن به جمجمه و انقدر که فکر می کردم یه جوری به خورد استخون رفتن. شک کردم که شاید اصلن رگ نباشن ولی شکم همون لحظه ای که به وجود اومد، فراموش شد. انقدر کار رگ بودن رو خوب انجام داده بودن که دلم نمی اومد از جا بکنمشون. شکلشون شبیه ریشه ای بود که اونو به زندگیش وصل کرده بود

.

فهمیده بود که خودشو خالی می کنه. زیر بالشو لیس می زد و به رنگ و رو پریدگی مقابلش خیره میشد و دوباره سرشو برمی گردوند و به خودش می رسید. دو تا نوک زد زیر بالشو سرشو آورد بالا و نگاهش رو کرد و خواست که برگرده به سمت بالش یه لحظه فکر کرد و برگشت به سمت نگاهش. یه رنگی پررنگ تر از رنگ و رو رفتگی مقابلش دید که یه جور ناآشنایی داشت حرکت می کرد. پرید و رفت بالا و یه جای خوبی بالای دو تا درخت اونطرف تر وایساد. موزاغه بود. دوباره گم شده بود. گوشت تلخ احمق. سرشو برگردوند زیر بالش

.

بله. اینجوریست، برادر/خواهر من

تصویر

یک لشکر در یک دشت ایستاده

درست در مرکز جمعیت، یک گروه، طبل می نوازند

با نقشه گوگل روی جمعیت دو کلیک می کنی

از بالا حرکت بدن ها با صدای طبل ها هم خوانی دارد

همان وسط ها یکی دارد جور دیگری می رقصد

با خودت فکر می کنی که دیوانه است

فاصله ات را با جمعیت زیاد می کنی

دوربین می رود بالاتر

می بینی پشت تپه ای آن طرف تر

یکی نشسته و برای خودش طبل می زند

خیره می شوی به دست طبل زن

بعد آن یکی که فکر می کردی دیوانه است را بین جمعیت پیدا می کنی

و می فهمی که این دارد با آن می رقصد

بعد می نشینی و به معنی دیوانه بودن فکر می کنی

و به سختی هایش

و به ناهماهنگی اش

و به منطقی بودنش

حکم

نقشه گوگل را می بندی

و میروی یوتیوب را باز می کنی

می نویسی «رویاها» و بعد یوتیوب می گوید بیا کرنبریز گوش کن

و تو می گویی

باشه

تفسیر

تو مقدار قابل توجهی کار داری

و زندگی در برابرت صف کشیده

و تو باید بروی و بنشینی سر کارت

و بروی با تک تک آنهایی که در صف زندگی ات ایستاده اند دست بدهی

داور سکه را بیندازد روی هوا

چه شیر بیاید

چه خط بیاید

تو باید سرودت را بخوانی

و بازی کنی

چگونه با چسب، رنگ آسمان را از سیاست متمایز کنیم؟

باید از رهبر و دیکتاتور و سپاه و بسیج و اراذل و نماینده مجلس و وزیر و حاجی بازاری و سرباز نگهبان و حراست و گشت ارشاد و بازجو و جریان انحرافی بگذریم و تازه برسیم به خودمون

.

سوار هواپیما میشی. مهماندار میاد بالای سرت! می پرسه: چلوکباب می خوای یا جوجه؟ یه «بدبخت» هم توی جملش مستتره! چرا؟ چون جوجه و کباب دست اونه! تو باید بشینی ولی اون می تونه راه بره

.

می رسی فرودگاه. تاکسیه میگه: تاکسی؟ میگی: آره. میگه: بریم. اون ماشین داره. تو نداری

.

میری کافی شاپ. منو رو میاره. زده قهوه ۵۰۰۰ تومن. اون صندلی داره، تو نداری. اون منو داره، تو نداری

.

میری میشینی پیش دوستت. میگه چه خبر؟ میگی: فلان خبر. میگی: تو چه خبر: میگه: گاییدن آقا. گاییدن!میگی: کیا؟ میگه: همه

.

 میگه:  فلان می دونی کجاس؟ میگم:نه. میگه: پس ولش کن! میرینه بهم! چون اون میدونه فلان کجاس، من نمی دونم

.

میرم اداره گذرنامه. تو نوبت وایمیسم. نوبتم میشه. یارو سرم داد میزنه: امضا کن اینجا رو. میگم: حالا چرا داد میزنی؟ میگه: چی گفتی؟ می گم هیچی. کجا رو امضا کنم؟

.

سوار تاکسی میشم: میگم اول میرم فلان جا، بعد میرم فلان جا. چقد میشه؟ میگه ۶ تومن. وسط راه بهش میگم فلان جا نریم همینو ادامه بده بریم اونیکی جا. میرسیم. ده تومن بهش میدم. دو تومن پس میده. میگم: قرار بود دو تا مسیر بریم گفتی شیش تومن. الان یه مسیر رفتیم، هشت تومن کم کردی؟ میگه: مسیرو عوض کردی رامون دور شد. میگم: نشد. میگه: شد. نگا میکنم به  قیافش. خیلی مسلطه. میگم: شد. میگه: راضی هستی که؟ میگم: آره

.

دست توی دستش دارم راه میرم. همه مردایی که از جلو میان نگاش می کنن! یکی تیکه می ندازه! نگاشون می کنم. بخوام حرف بزنم، تیکه بزرگم، گوشمه. منتظرم بگن: راضی هسی؟ منم بگم: آره. ممنون از هیزی

.

می شینیم توی تاکسی. خطیا به پرایدیه که سوارش شدیم فحش میدن. میگه: خون مردمو می کنن تو شیشه. تا ونک ۸۵۰ می گیرن. تمام راه حرف میزنه. می رسیم ونک. میگم: دو نفر. چقدر بدم خدمتتون؟ میگه: یک و هشصد

.

راه میرم توی خیابون. آدمای خوب زیادتر شدن.  یه هفته اونجا بودم  و سه سال نبودم. این اولین چیزیه که به چشم میاد. تصمیم میگیرم ازش حرفی نزنم. خیلی حرف بی موردیه. از گرما عرق می کنم و به راننده تاکسی می گم: کولر بزن. تند رانندگی می کنه، دستمو فشار میدم به صندلی. میگم: جون مادرت درست برون. موتور میگیرم. یادم میاد. ولی سوسول شدم. یاد اونایی میفتم که لهجشون برمیگرده

.

 یه چسبی هست!  فقط باید یه لحظه همه چیز یادت بره، بعد یهو چشمتو باز کنی تا ببینیش. سختیا به کنار. خر تو خری به کنار. لنگ در هوایی به کنار. ولی یه چسبی هست که روی هواست. نانوشته.  یه قرارداد و چسب اجتماعی که اگه می فهمیدیمش حتمن میریدیم توش. خدا رو شکر که نمی فهمیمش! تمام امیدواریم از اون میاد

.

اگه یکی اومد گفت: آسمون همه جا یه رنگه، محکم بخوابونید تو گوشش. آسمون آبیه! آسمون تهران قهوه ای متمایل به خاکستری بود. باید یه فکری به حالش کرد

.

از سیاست زدگیمون خسته شدم! می تونستم به جای اینکه بپرسم آقا به نظرت چی میشه؟ بپرسم: حالت چطوره. کاش تا وقتی زنده ایم، یه اردنگی دست جمعی به سیاست بزنیم. از دست سیاست باید خلاص شد، با آدمکای چندش آورش. با نفوذ زیرزیرکیش توی رفتار ما باهم. با اینکه همش باید سیاست بزنیم. شاید بشه نسل بعدی رو از دستش خلاص کرد! چه می دونم. بیماری ایرانی همون سیاست زدگیه وگرنه آدمای بدی نیستیم

.

جاتنگی! جا واسه همه نیست. گالری واسه همه نیست که بتونن کاراشونو بذارن. توی کافه ها نمیشه ساز زد. وقتی جا کم باشه، دست کسی هم به کم نمیره. همه یا می خوان لوسین فروید شن یا باب دیلن

.

دم اونایی که کار می کنن گرم

.

دیکـته

بابا رای داد

مامان رای داد

بابا به خیابان رفت

مامان من را به خیابان برد

من مردم را دیدم

ما از من بزرگ تر است

من بزرگ می شوم

ما یاد می گیریم

خدا بزرگ است

چه باشد

چه نباشد

خرداد ماه ماست

ما مردم هستیم

او تنهاست

آن ها یاد می گیرند

دیر

یا

زود

خرداد هر سال می آید

چه من باشم

چه من نباشم

چه ما باشیم

چه ما نباشیم

چنگ بر دل و پنجه درگیجگاه

 بالای سرت هواپیمایی آسمان را می شکافد. پشت سرش خط سفید زیپ مانندیست که با دور شدن هواپیما بسته و بعد هم محو می شود.  نخ هایی که سلول های تنشان را می شود دید روی نگاهت بازی می کنند و تو چشمت را چپ و راست می بری تا آنها همان وسط، در مرکز دیدت بمانند. مادر طبیعت برویت می خندد و تو آسمان را می بینی و می فهمی که ته ندارد. چشمت به درختی می افتد و نگاهش می کنی و می  گویی که این درخت عجب پنجه ای در خاک فرو برده و چه چنگی انداخته تا بماند برای این همه سال. و سوال می آید که همین حالا، برای بودنت در همین لحظه، پنجه در چه کشیده ای؟

.

چیزهایی در زندگی هست که با تنهایی سنخیت ندارند. مثل بعضی راه ها. یا بعضی تجربه ها. یا رسیدن به بعضی جواب ها. چیزهایی هست که بیش از یک مغز و دو مغز را باید خرجشان کرد. چیزهایی هست که باید  دورشان را گرفت که فرار نکنند مثل بعضی لحظه ها یا فکرها که اگر یک نفر باشی از یک گوشه مغزت می آیند و بین کلی تصویر و صدا وحرف ناپدید می شوند. گاهی باید دوتا بود، گاهی سه تا و گاهی هزارتا گاهی هم میلیون ها

.

عزیز که از دیدن صادق جا خورده بو گفت: صادق؟! تو اینجا چکار می کنی؟ صادق که با دیدن عزیز گل از گلش شکفته بود گفت: عزیز، اومدم مشکلاتمو حل کنم. صداق بلند شد، کیفشو برداشت و به راه خودش… ادامه داد

از شاخه نیفتم

تنم گرم گرم شده. گرمایی که برای سر کردن یک زندگی شبانه لازم دارم را حس می کنم. چشمم پلکی می پراند و چنان که نور صبح، سوزن در چشمم می کند، این نور آزارم نمی دهد. دو پلک بعدی را هم می زنم تا کرم هایی که در خواب روی سرم تکان می خوردند و موهایم را کنار می زدند تا به مغزم برسند و برای بچه هایشان که دیشب خورده بودمشان غذایی دست و پا کنند را از سرم بیرون کنم. ترسم گرفته بود و یکی دوبار از ترس، توی خواب پلک زده بودم و تعادلم که داشت به هم می خورد را حفظ کرده بودم که مبادا از روی شاخه پرت نشوم. غاقوت هم از ترس من از خواب پریده بود. حالا همه چیز تمام شده و من می خواهم شبم را شروع کنم و یک چیزهایی برای خوردن پیدا کنم. ظهر که می خواستم بخوابم با خودم گفتم که یادم باشد زیر بغلم را شب که بیدار شدم لیس بزنم. غاقوت با چشم های زردش نگاهم می کند. زیر بغل او را هم لیس می زنم. صورت من از صورت او صاف تر است و راحت تر می توانم لیسش بزنم. غاقوت خیلی چغد خوبیست. جفت بهتر از او پیدا نمی کردم. تنها مشکلمان این است که به یک اندازه تعجب نمی کنیم. او مثل من از تعجب شاخ در نمی آورد و این گاهی رابطه مان را متزلزل می کند. ولی باز راضیم. یک جغد پس باید دلش به چه چیزی خوش باشد؟

.

 

داستان درخت

داستانت را بگو تا داستانم را بگویم. گوشه ای از داستانم را بگیر و ببر به دورترین جایی که می شناسی و خاکش کن زیر درختی در کنجی کنار شاخه ای که تنش را به زمین کوبیده و سر به زیر خاک برده تا تنه ای که به درازای سال های زندگی زیسته را، برای سال هایی به درازای زندگی های دیگر، زنده نگه دارد. این را تو بگیر و ببر که من درمانده ام از بیان داستانی که آن گوشه، میان پنج سلول کوچک گیر افتاده اند. ناتوانی من از بیان آنچه که دیدم روزی یا شبی.  ناتوانی من در فهمیدن آنچه که دیده ام. ناتوانی من در بیاد آوردن فریادهای بلندی که زندگی در گوشم نواخته و من گیج و گنگ ونفهمیده از کنارش گذشته ام. هیچ چیز برای من سخت تر از فروخوردن واقعیت نیست. اینکه از میلیون ها فریاد، یکی را شنیده و راهی برای ماندگار کردنش در زندگی نیافته باشم. واقعیتی که جایی در من به زندان می افتد و من ناتوان از آزادیش هستم

.

نشستم زیر درخت پیر. تنه اش پیچیده بود و تاب خورده بود و ترک داشت و خط داشت و زندگی کرده بود. به هر زمستان که رسیده بود پیر شده بود و به هر بهار جوان و همه اینها خفته در داستان تنومندیش بود. نشستم زیر درختی که پرنده ها رویش خانه کرده بودند و مثال نگه بانانش حفاظتش می کردند. نشستم زیر درختی که پرتو آب روی تنش می رقصید و صدای حرف زدن طوطی هایش شنیدنی بود و تکان می خورد. نشستم زیر درخت، همان دم که پرنده کوچکی آمد پایش نشست و رو به تنه درخت چهچهی زد و زمانی پای درخت گذراند و رفت. پرنده کوچک که آمده بود سلام کند و برود. بهار شده بود و او آمده بود سلام کند. و من نشسته بودم و اینها را می دیدم و با خودم گفتم که بر من مباد که داستان درخت را جایی ننویسم. بر ما مباد که آمده و بی آنکه زندگی را فریاد زده باشیم، برویم

حرف بزن و به پایانت سلام کن

دستتُ  بکن توی کیفت . کارت شناساییت رو دربیار و بهش نگاه کن. بذارش سر جاش و چشماتُ  ببند

.

گفتید فقط بیست درصدشان را می شناسید. می خواهم برایتان داستانی را روایت کنم تا دست کم  بدانید سر و کارتان با چه کسانیست. داستان بازی « شهروندان عادی». داستان آن هشتاد درصدی که نمی شناسید

.

توی خیابون راه میره.  به کفش ها نگاه میکنه، به مردم و درها و دیوارها. جوری که انگار هیچ خبری نیست. راه میره انگار  که برای کاری بیرون اومده. انگار که فقط یه رهگذره. انگار عجله داره. انگار در جریان نیست. از کنار هم رد میشن

.

نماینده های همیشه آچمز مجلس، جلوی دوربین شعار میدن « موسوی، چروبی، اعدام باید گردد!».  « آقا» ساکت ، قلعه کرده، نشسته پشت دوتا سرباز، اون کنج صفحه. شریعتمداری ، لباس پلوخوری پوشیده و جلوی دوربین جلو و عقب میره و صدا نازک می کنه و میگه « دیگه بذارید بگم! نفوذی ما بود». چند روز بعد، وزیر اطلاعات تمرکز می کنه و میشینه پشت میز و می گه « مردم اومده بودن خرید! انقلابم که شلــوغ!». چند روز بعدتر، وزیر امور خارجه با چشمای گرد میگه «موسوی و کروبی خونه بودن که! شاید صدای زنگ ُ نشنیدن! ». یکی یکی و به نوبت، همه حرف می زنن. اون ها که می دونن نباید حرف بزنن هم حرف می زنن و اون ها که پشت – مُـشت نشین بودن هم حرف میزنن. حرف بزنید، صف ببندید و دونه دونه  از پشت دوربین به ما سلام کنید که بازی به حرف های شما شیرین می شه. ای بازی خورده های مـُـهر به پیشانی

.

دسته دسته در خانه هایشان بازی اش کرده اند. سال ها  تو را  تمرین کرده اند و فرق شب و روز را از تو هم بهتر می دانند. می دانند تفرقه اندازی و گمراه کردن، رمز پیروزی توست. میدانند که میان حرفشان می پری و نمی گذاری به هم برسند. می دانند که کار تو دزدیدن رای این یکی و انداختنش به صندوق آن یکیست. می دانند که می خواهی خسته کنی

شما یکی پس از دیگری، و روز به روز، مجبورتر از گذشته، وادار به سخن گفتن خواهید شد. آن ها بازیتان را بهم می زنند و کارتان رایکسره می کنند. آن ها «مافـیابازند» و تفریحشان روکردن دست دروغگوهاست

.

چشماتُ  بازکن. صبح شده

 

ای خیابانـگر

 

جادوی دوستی مان را

گره کن به شاخه ای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازی ما

خدا می گه: صبح شده. شهروندا چشاتونُ  باز کنین. مافیا دو نفر دیگـه رو کشت

داستان پیاده‌ روها

نفس عمیق بکشیم و به آنچه در ۲۵ بهمن اتفاق افتاد فکر کنیم. هم ما و هم شما. ما که مردمیم و شما که پولتان را می دهید اشک آور می خرید. هر کدام از ما چیزی را درباره دیگری نمی دانیم. ما نمی دانیم که در اتاق های بیت، چه کسی با چه کسی دارد الان دعوا می کند. و کدامتان به کدامتان می گوید: بی عرضه ! شما هم سر در نمی آورید که چه شد که چنین شد. تیترهای صفحه اول روزنامه های شما هم در آینده ، زینت بخش کتاب تاریخ بچه های ما و شادی بخش روحشان خواهد بود. فرجه هم می دهیم و راهنماییتان هم می کنیم که بدانید قانون بازی عوض شده. می دانیم که چقدر بازی را جدی گرفته اید. ما هم همینطور. هیچکدام از مردم، این بازی را شوخی نگرفته اند. تساهلمان هم همین است که می بینید. راهنمایی دومی هم داریم برایتان! همینکه دارید به استراتژی جدیدتان فکر می کنید، به این هم فکر کنید که روز به روز باید انگیزه جدید برای مزدورها و کج فهم ها جور کنید. فراموشتان نشود که خیلی مسئله مهمیست. در آخر هم راحتتان کنم که با جاسوسی کردن در شبکه های اجتماعی و آدم های تندگو و نقیضه گو به جان این و آن انداختن، کار به جایی نمی برید.  به آن آقای عقل کل ، رییس هیئت داوران جشنواره فجر، که فیلم زیاد می بیند و خودش را استراتژیست می داند هم بگویید که خدا صدای مردم است و می زند به کمر استراتژیست های میله به دست

.

نیلو کوچولو رو بغل می کنم و می برم جلوی لپ تاپ. وب کم رو روشن می کنم که خودشو ببینه. حواسش به دست منه. دارم می زنم روی شونه کوچیکش. گیج می شه و هوا رو نگاه می کنه. دستمو می برم جلوی دوربین و تکون تکون می دم. خیره می شه به انگشت که یک دفعه چشماش گرد میشن. انگشتم رو توی صفحه مانیتور دیده. خودش رو کش میاره که بره انگشت رو از اون تو بگیره. همینکه به سمت انگشت میره تصویر صورتش توی صفحه تکون می خوره. خشکش می زنه و صدای ناخواسته ای از توی گلوش در میاد. می فهمم که اگه حرف زدن بلد بود به جای این صدا می گفت: جل الخالق! نکنه این منم! می خندم بهش و میگم: آره نیلو … این تویی

.

تازه از خیابون اومده. می پرسم چه خبر بود؟ می گه صد امتیاز برای آقایی که دودکش شده بود برای چشمای سوخته از اشک آور من. کتک خورده ولی می خنده. تصویرهای ناب دیده. به یکی دیگه می گم چه خبر؟ می گه خوشحالم و خستم. سیگار رو ترک کرده بودم، به خاطر اشک آور بهمن جوج کشیدم، حالی داد. یکی دیگه می گه راننده تاکسیه توی میدون ولیعصر داد می زده: قلب اغتشاش سه نفر … برای بقیه تعریف می کنم و باید بیست تا پرانتز با یک دو نقطه بذارم که نشون بدم چقدر بلند قهقهه زدم. یکی دیگه برگشته می گه خوشحالم که شانس دوباره دیدنت رو دارم. یکی دیگه می گه راضیم. یکی می گه سرم شکست ولی آقا انقد خندیدیم و ترسیدیم و درد کشیدیم که نگو. یکی می گه مامانم زنگ زد، صداش از خوشحالی می لرزید. حرف از مردمه. همه می گن مردم فلان کردن، مردم بهمان کردن

.

از خودش صدا درمیاره. عقب جلو می ره و سرش رو می گیره بالا و به من نگاه می کنه. می پرسم: چیه؟ می چرخه سمت مانیتور و به خودش خیره می شه. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنه. آب از لباش می چکه روی لباسش. خودش رو با سینه پرت می کنه روی کیبورد. می کشمش عقب تا لپ تاپ رو از جنونی که بهش دست داده در امان نگه دارم. خوشم اومده از حالتش. شیطنت می کنم. انگشتم رو دوباره بهش نشون میدم و آروم آروم می برم به سمتش. خیره شده به تصویر انگشت. با سر انگشت می زنم روی پیشونیش. می بینه و حس می کنه. جیغ می زنه و خودش رو دوباره پرت می کنه روی صفحه کلید. شاید از خلجان خودشو خیس کرده باشه. نمی دونم . نیلو خودش رو شناخته. منو در لحظه فراموش می کنه و به باباش که توی آشپزخونس نگاه می کنه و جیغ می زنه. بر می گرده و دوباره خیره میشه و یک دفعه خودشو پرت می کنه، با کف دست می کوبه به تصویرش و میگه:  اَدَه

.

بیست و پنج بهمن برای مردمی که به خیابان رفتند و برای مردمی که مردم به خیابان رفته را تماشا کردند هیجانی مشترک داشت. هیجانی که انگار ارزش هزینه دادن را دارد، در ازای  به هم نگاه کردن و چیزی به اسم مردم را دیدن. بله آقای مزدور! خوشحالی ما برابر شده  با عربده بنفش کشیدن صاحب های شما، در مجلسی که به مجلس ختم بیشتر شبیه است تا مجلس نمایندگان ملت.  بله آقای بی فکر! سرانجام شما، راه رفتن در همین پیاده روهای ماست … کنار ما!  بله آقای ذوب شده در ولایت!  پیغام ما را به آقاهایت برسان و بگو مردم گفتند: بچرخ تا بچرخیم