باید از رهبر و دیکتاتور و سپاه و بسیج و اراذل و نماینده مجلس و وزیر و حاجی بازاری و سرباز نگهبان و حراست و گشت ارشاد و بازجو و جریان انحرافی بگذریم و تازه برسیم به خودمون
.
سوار هواپیما میشی. مهماندار میاد بالای سرت! می پرسه: چلوکباب می خوای یا جوجه؟ یه «بدبخت» هم توی جملش مستتره! چرا؟ چون جوجه و کباب دست اونه! تو باید بشینی ولی اون می تونه راه بره
.
می رسی فرودگاه. تاکسیه میگه: تاکسی؟ میگی: آره. میگه: بریم. اون ماشین داره. تو نداری
.
میری کافی شاپ. منو رو میاره. زده قهوه ۵۰۰۰ تومن. اون صندلی داره، تو نداری. اون منو داره، تو نداری
.
میری میشینی پیش دوستت. میگه چه خبر؟ میگی: فلان خبر. میگی: تو چه خبر: میگه: گاییدن آقا. گاییدن!میگی: کیا؟ میگه: همه
.
میگه: فلان می دونی کجاس؟ میگم:نه. میگه: پس ولش کن! میرینه بهم! چون اون میدونه فلان کجاس، من نمی دونم
.
میرم اداره گذرنامه. تو نوبت وایمیسم. نوبتم میشه. یارو سرم داد میزنه: امضا کن اینجا رو. میگم: حالا چرا داد میزنی؟ میگه: چی گفتی؟ می گم هیچی. کجا رو امضا کنم؟
.
سوار تاکسی میشم: میگم اول میرم فلان جا، بعد میرم فلان جا. چقد میشه؟ میگه ۶ تومن. وسط راه بهش میگم فلان جا نریم همینو ادامه بده بریم اونیکی جا. میرسیم. ده تومن بهش میدم. دو تومن پس میده. میگم: قرار بود دو تا مسیر بریم گفتی شیش تومن. الان یه مسیر رفتیم، هشت تومن کم کردی؟ میگه: مسیرو عوض کردی رامون دور شد. میگم: نشد. میگه: شد. نگا میکنم به قیافش. خیلی مسلطه. میگم: شد. میگه: راضی هستی که؟ میگم: آره
.
دست توی دستش دارم راه میرم. همه مردایی که از جلو میان نگاش می کنن! یکی تیکه می ندازه! نگاشون می کنم. بخوام حرف بزنم، تیکه بزرگم، گوشمه. منتظرم بگن: راضی هسی؟ منم بگم: آره. ممنون از هیزی
.
می شینیم توی تاکسی. خطیا به پرایدیه که سوارش شدیم فحش میدن. میگه: خون مردمو می کنن تو شیشه. تا ونک ۸۵۰ می گیرن. تمام راه حرف میزنه. می رسیم ونک. میگم: دو نفر. چقدر بدم خدمتتون؟ میگه: یک و هشصد
.
راه میرم توی خیابون. آدمای خوب زیادتر شدن. یه هفته اونجا بودم و سه سال نبودم. این اولین چیزیه که به چشم میاد. تصمیم میگیرم ازش حرفی نزنم. خیلی حرف بی موردیه. از گرما عرق می کنم و به راننده تاکسی می گم: کولر بزن. تند رانندگی می کنه، دستمو فشار میدم به صندلی. میگم: جون مادرت درست برون. موتور میگیرم. یادم میاد. ولی سوسول شدم. یاد اونایی میفتم که لهجشون برمیگرده
.
یه چسبی هست! فقط باید یه لحظه همه چیز یادت بره، بعد یهو چشمتو باز کنی تا ببینیش. سختیا به کنار. خر تو خری به کنار. لنگ در هوایی به کنار. ولی یه چسبی هست که روی هواست. نانوشته. یه قرارداد و چسب اجتماعی که اگه می فهمیدیمش حتمن میریدیم توش. خدا رو شکر که نمی فهمیمش! تمام امیدواریم از اون میاد
.
اگه یکی اومد گفت: آسمون همه جا یه رنگه، محکم بخوابونید تو گوشش. آسمون آبیه! آسمون تهران قهوه ای متمایل به خاکستری بود. باید یه فکری به حالش کرد
.
از سیاست زدگیمون خسته شدم! می تونستم به جای اینکه بپرسم آقا به نظرت چی میشه؟ بپرسم: حالت چطوره. کاش تا وقتی زنده ایم، یه اردنگی دست جمعی به سیاست بزنیم. از دست سیاست باید خلاص شد، با آدمکای چندش آورش. با نفوذ زیرزیرکیش توی رفتار ما باهم. با اینکه همش باید سیاست بزنیم. شاید بشه نسل بعدی رو از دستش خلاص کرد! چه می دونم. بیماری ایرانی همون سیاست زدگیه وگرنه آدمای بدی نیستیم
.
جاتنگی! جا واسه همه نیست. گالری واسه همه نیست که بتونن کاراشونو بذارن. توی کافه ها نمیشه ساز زد. وقتی جا کم باشه، دست کسی هم به کم نمیره. همه یا می خوان لوسین فروید شن یا باب دیلن
.
دم اونایی که کار می کنن گرم
.
دوست داشتن در حال بارگذاری...